بچهها دورش حلقه زدهاند و پشت سر هم، او را با نام «عمو» صدا میزنند. لباس روحانیت به تن دارد و با حرکت دست، کاغذهای رنگی را با دقت و سرعتی عجیب برش میزند تا کاردستی زیبایی بهعنوان جایزه به بچهها هدیه دهد.
درمیان هیاهوی کودکان سؤال میپرسد: «نام کدام ماشین در سوره توحید آمده است؟» یکباره سروصداها خاموش میشود. چندنفر از والدین که از دور تماشاگر هستند، زیر لب سوره توحید را زمزمه میکنند تا شاید جواب را پیدا کنند. بهخوبی توانسته است معمایی طرح کند که ذهن کوچک و بزرگ را درگیر کند.
حجتالاسلاموالمسلمین علی بیگی، ساکن محله طرق، حدود بیستسالی میشود که آموزههای دینی را درقالب قصهگویی، کاردستی و معما به کودکان آموزش میدهد. او که پیش از این مبلغ دینی بوده است، از ورودش به دنیای کودکان میگوید.
سال۵۳ در یکی از روزهای گرم خرداد در شهرستان تایباد به دنیا آمد. هفدهساله بود که حوزه علمیه امامجعفرصادق (ع) را برای تحصیل انتخاب کرد. ایام محرم سال۷۵ چندروزی را برای زیارت راهی مشهد شد و بهصورت کاملا اتفاقی به کتابخانه آستان قدس رضوی در حرم مطهر رفت. از دیدن آن همه کتاب شگفتزده شده بود، در حدیکه بعداز چندساعت چرخیدن در کتابخانه دلش نمیآمد آنجا را ترک کند.
به شهرستان که برگشت، تصمیمش را گرفته بود؛ «به مطالعه و پژوهش علاقه بسیار داشتم؛ برای ادامه تحصیلات به حوزه علمیه مشهد آمدم و درکنار آن برای گذراندن دوره تبلیغ به دفتر تبلیغات اسلامی رفتم.»
انگار که نقطههای عطف زندگیاش با ایام محرم گره خورده است، میگوید: حدود یکسال بعد بود که بهعنوان مبلغ، راهی یکی از روستاهای اطراف شهرستان تایباد شدم. محرم بود و در مسجد روستا، مراسم عزاداری برای حضرت اباعبدالله الحسین (ع) برپا شده بود. چندپسربچه در اطراف مسجد نشسته بودند و از دور مراسم را تماشا میکردند.
بعضی از قدیمیها اجازه نمیدادند بچهها وارد مسجد شوند. همان موقع بیگی تصمیم گرفت برنامههایی برای بچهها برگزار کند؛ «درکنار کار تبلیغ، کلاس روخوانی و روانخوانی قرآن یا حفظ کلاما... مجید همراه بازی اعداد برای بچهها برپا کردم.»
بیگی که کلاسهای آموزشی خود را بهصورت شاد و مفرح برگزار میکرد، هر روز بر تعداد شاگردانش اضافه میشد. دیدن علاقه و رغبت بچهها سبب شد او دوره مربیگری کودک را در دفتر تبلیغات اسلامی آموزش ببیند و دوباره راهی روستا شود.
«اینبار، ولی فرق میکرد. با بخشدار صحبت کرده بودم تا برنامهای اختصاصی برای بچههای روستا برگزار کنم. هر شب داستان زندگی ائمه اطهار (ع) را بهصورت قصه برای آنها تعریف میکردم و در آخر سؤالی میپرسیدم که بچهها باید در کاغذ، جوابش را مینوشتند. هرشب به قید قرعه به آنهایی که جواب درست داده بودند، سکه پارسیانی که بخشداری داده بود، هدیه میکردم.»
بیگی بعد از هربار که از روستا به مشهد بازمیگشت، با خودش فکر میکرد چه کار جدیدی میتواند برای بچهها انجام دهد؛ بنابراین در کلاسهای حجتالاسلاموالمسلمین مرحوم محمدحسن راستگو در تهران شرکت کرد تا کار با کاغذ را هم بیاموزد؛ «برش اسامی الله، علی، فاطمه همراه با شعر و قصه و ... را یاد گرفتم، اما خودم هم ایدههای نو داشتم و ساعتها مینشستم با کاغذ تمرین میکردم.»
گلی کاغذی را بهعنوان یکی از ابتکاراتش نشان میدهد. برگهای سبز اسم و القاب امامعلی (ع) را دارد و هر گلبرگی که باز میشود، به قسمتی از زندگی حضرت اشاره کرده است. بیگی با بیانی شیرین، به زندگی حضرت علی (ع) اشاره میکند و در پایان شعری میخواند: «یک دل دارم حیدریه، عاشق مولا (ع) علیه.»
حدود بیستسال از زمانیکه کارش را با قصهگویی و شعر و کاردستی برای کودکان شروع کرد، میگذرد. بیگی در این مدت، ازسوی ادارات و ارگانهای مختلف مانند اوقاف، آموزشوپرورش، آستان قدس رضوی، شهرداری و... برای اجرای برنامه دعوت شده است. فرقی نمیکند اعیاد باشد یا ایام محرم و صفر، استقبال بچهها از برنامههای او سبب شده است همیشه یک پای ثابت برنامهها باشد.
برنامههایش منحصر به شهر مشهد نیست و این سعادت را داشته است تا در ایام اربعین در کربلا و نجف هم برای کودکان برنامه اجرا کند؛ «مشهد، روستا یا هر شهر و دیار دیگری باشد، برایم فرق نمیکند؛ مهم این است که بتوانم بچهها را جذب کنم و آنها هم موضوعات دینی را یاد بگیرند و لذت ببرند.»
خاطره جالبی از اجرای برنامه در نجف دارد؛ «همانطورکه برای بچهها با کاغذهای رنگی، اسامی علی و فاطمه را برش میزدم و معما میپرسیدم، یک آقای عراقی توجهم را جلب کرد که با دقت غرفه را نگاه میکرد. کمی که خلوت شد، جلو آمد و گفت دو بچه دارد به نامهای علی و زینب و برای آنها همین اسامی را میخواهد.»
بیگی، کاغذ نام علی را به آن مرد میدهد و به او میگوید فردا برای گرفتن اسم زینب بیاید؛ «شب در محل اقامتمان آنقدر تمرین کردم تا بتوانم روی کاغذ رنگی، اسم زینب را برش بزنم. فردا اول صبح زمانیکه به سمت غرفه میرفتم، دیدم آن مرد با دو بچه کوچکش منتظر ایستاده است. کاغذ اسم زینب را به دخترش دادم. هنوز هم چشمان دخترک را که از شادی برق میزد، به یاد دارم.»
او اضافه میکند: مرد برای تشکر انگشتر شرفالشمسی را که به دست داشت، به من هدیه داد و دختر و پسرش کمی منتظر ماندند تا برنامه را از نزدیک ببینند و با همان زبان عربی از من سؤال میپرسیدند.
بیگی از وقت گذراندن با کودکان هیچگاه خسته نمیشود؛ «پیش آمده است که روز را در مهدهای کودک و عصر در جشنوارهها برنامه اجرا کردهام. هنگامیکه درکنار بچهها هستم، نمیفهمم زمان چطور میگذرد. آنقدر آنها شور و نشاط دارند که ازشان انرژی میگیرم. شب که به خانه برمیگردم تازه احساس سنگینی و خستگی میکنم.»
او به طلبهها یا مربیهای مهد کودک که علاقه دارند قصهگویی و کاردستی را یاد بگیرند، آموزش میدهد؛ «بیشتر از صد نفر را تا الان آموزش دادهام. بعضی از آنها از شهرستان میآیند و من تشویقشان میکنم تا با کودکان کار کنند؛ چون به نظرم زمانی میتوانیم نوجوان و جوان آینده را بسازیم که با کلامی نرم و با همان زبان کودکانه، آنها را با اعتقادات دینی آشنا کنیم.»